معنی مستقل و مجزا
حل جدول
آزاد، مختار، خودسر، جداشده، سوا، تجزیه شده، خودپا
لغت نامه دهخدا
مجزا. [م ُ ج َزز] (ع ص) پاره پاره کرده شده و جزوجزو و علی حده کرده شده. (غیاث) (آنندراج). جزٔجزٔشده و جداشده. (ناظم الاطباء). تجزیه شده.این کلمه هم مانند «مبرا» به الف باید نوشته شود نه به یاء زیرا الف آن در اصل همزه بوده است. بنابراین نوشتن آن به صورت «مجزی » درست نیست. (از نشریه ٔ دانشکده ٔ ادبیات تبریز سال اول شماره ٔ 10):
گر به مکه فلک و نور مجزا دیدند
در مدینه ملک و عرش معلا بینند.
خاقانی.
خورشید جام شاه مظفر به جرعه ریز
بر خاک اختران مجزا برافکند.
خاقانی.
ای چتر ظلم از تو نگون وز آتش عدلت کنون
بر هفت چتر آبگون نور مجزا ریخته.
خاقانی.
حراقه وار در زنم آتش به بوقبیس
ز آهی که چون شراره مجزا برآورم.
خاقانی.
چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا
اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته.
خاقانی.
- مجزا شدن، جدا شدن.
- مجزا کردن، جدا کردن. (ناظم الاطباء).
مستقل
مستقل. [م ُ ت َ ق ِل ل](ع ص) نعت فاعلی از استقلال. بردارنده و حمل کننده چیزی را و آن مأخوذ از «قله» است به معنی بالاترین قسمت هر چیزی.(از اقرب الموارد). || اندک شمارنده چیزی را. || طائر بلند برآمده. || قوم رونده و کوچ کننده. || لرزه گرفته.(از منتهی الارب)(از اقرب الموارد). || مستبد در رأی و نظر خویش. || والی که در کار ولایت و حکومت کردن تنها باشد و کسی را در آن شریک نکند.(از اقرب الموارد). || تنها به کاری استاده شونده.(غیاث)(آنندراج). || محکم و پابرجا.(غیاث). چیز استوار و قائم بنفس خود که محتاج به دیگری نباشد.(ناظم الاطباء).
- فکر مستقل داشتن، مقلد نبودن.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مستقل مزاج، ثابت قدم و بردبار.(ناظم الاطباء). || صاحب استقلال.(غیاث). || به معنی زن منکوحه. نظر به اینکه مستقل خانه است.(از آنندراج)(از غیاث):
غم مخور مستقل خانه سلامت باشد
که از او بهره ترا تا به قیامت باشد.
شفائی(از آنندراج).
- مستقل ناموس، زن منکوحه و عقدی.(ناظم الاطباء).
||(اِ) هر آنچه از آن انتفاع گیرند.(از آنندراج). رجوع به معنی بعد شود. || در استعمال فارسیان، دکانهای زیرخانه که مالک از کرایه ٔ آن منتفع شود.(غیاث)(از آنندراج). اما در این معنی تحریر غلطی از مستغل است. رجوع به مستغل و مستقلات و مستغلات شود.
عربی به فارسی
مستقل , خودمختار , ارادی , عمدی , خودبخود , منسوب به دستگاه عصبی خودکار , خود مختار , دارای قدرت مطلقه
فرهنگ عمید
مترادف و متضاد زبان فارسی
فرهنگ فارسی هوشیار
فرهنگ واژههای فارسی سره
جداسر، خودپا، خودسر، ناوابسته، بدون وابستگی، خود سالار
فارسی به آلمانی
Absolut
فرهنگ معین
(مُ تَ قِ لّ) [ع.] (اِفا.) آزاد، مختار، دارای استقلال.
معادل ابجد
687